کد مطلب:243807 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:114

آگاهی حضرت از غیب و نهان
[98] 9 - راوندی نقل كرده است:

از قاسم بن محسن روایت شده كه گفت: بین راه مكه و مدینه بودم، عرب بیابانگرد، مستمندی بر من گذشت و چیزی از من خواست، دلم به حالش سوخت و یك قرص نان بیرون آورده، به او دادم: چون از من گذشت، گردبادی برخاست كه عمامه از سرم برد و آن را ندیدم كه چگونه و به كجا رفت، هنگامی كه داخل مدینه شدم، نزد امام جواد علیه السلام مشرف گردیدم و حضرت به من فرمود: ای قاسم! عمامه خود را در راه از دست دادی؟ عرض كردم: بلی

فرمود: ای غلام! عمامه اش را به او برگردان، غلام همان عمامه ی خودم را به من داد.

عرض كردم: ای فرزند رسول خدا! چگونه به دست شما رسید؟

فرمود: به اعرابی صدقه دادی، خدای متعال به شكرانه آن، عمامه ات را به تو باز گرداند و (ان الله لا یضیع أجر المحسنین) [1] «البته خدا، پاداش نیكوكاران را تباه نمی كند.» [2] .

[99] 10 - ابن حمزه آورده است:

از محمد بن ابی القاسم روایت شده كه گفت: عموم اهل مدینه روایت كرده اند كه امام رضا علیه السلام در نامه ای خواسته بود كه وسایل گوناگون حضرت را برایش بفرستند؛ وسایل را فرستادند، (و هنوز در راه بود) كه یك روز امام جواد علیه السلام، كسانی را فرستاد تا آنها را باز گردانند و معلوم نبود چرا حضرت چنین كرد؛ اما وقتی آن روز، در همان ماه محاسبه شد، معلوم گردید كه امام رضا علیه السلام در همان روز، به شهادت رسیده است. [3]

[100] 11 - و نیز روایت كرده است:

محمد بن قاسم از پدرش نقل كرده كه گفت: بعضی از مردم شهر منصور برایم گفتند كه بر امام جواد علیه السلام داخل شدند در حالی كه حضرت در قصر احمد بن یوسف بود و اظهار داشتند: ای ابا جعفر! فدایتان گردیم! ما مجهز و مهیای حركت هستیم؛ اما می بینیم كه شما اهمیتی



[ صفحه 97]



نمی دهید.

حضرت به آنها فرمود: شما از این جا بیرون نخواهید رفت تا اینكه با دستان خود، از این درهایی كه مشاهده می كنید، آب بنوشید، آنها از این كه آب از آن درهای متعدد در آید، دچار شگفتی شدند؛ اما بیرون نرفتند تا زمانی كه با دست خود، از آب آنها نوشیدند. [4] .

[101] 12 - بحرانی روایت كرده است:

ابو هاشم، داود بن قاسم جعفری گفت: در بغداد در خانه ی امام جواد علیه اسلام، خدمت حضرت نشسته بودم كه یاسر خادم، داخل شد، حضرت به او خوش آمد گفت و او را نزد خود نشانید، سپس یاسر خادم عرض كرد: ای سرورم! ام جعفر اجازه می خواهد، نزد ام الفضل برود و احوال شما و ایشان را بپرسد، پیش از این، از مأمون اجازه گرفته و او، تأكید كرده است كه بدون اجازه ی شما، نزد ام الفضل نرود، حضرت به او فرمود: به ام جعفر بگو: با خوشی و صفا، پیش من بیاید، پس خادم رفت و من نیز در حالیكه با خودم گفتم: اكنون كه ام جعفر به سوی امام جواد علیه السلام و ام الفضل می آید وقت مناسبی برای نشستن من نیست، بر خاستم، ولی حضرت به من فرمود: ای ابو هاشم! بنشین، چه اینكه ام جعفر خواهد آمد و تو هر آنچه را دوست داری مشاهده خواهی كرد.

من هم نشستم و ام جعفر آمد و قبل از اینكه برای رفتن نزد ام الفضل اجازه بگیرد برای رفتن نزد امام جواد علیه السلام اجازه گرفت، آن حضرت به خادم فرمود: به ام جعفر بگو: جز پسر عمویت ابو هاشم جعفری كه نسبت به ما شرم و حیا می ورزد، كسی پیش من نیست، من نیز حیا كردم و خود را به كناری كشیدم، به گونه ای كه آنها را نمی دیدم، اما سخنانشان را می شنیدم، پس ام جعفر داخل شد و سلام داد و اجازه خواست كه نزد ام الفضل، دختر مأمون و همسر حضرت برود، امام جواد علیه السلام نیز به او اجازه داد، طولی نكشید كه ام جعفر نزد حضرت بازگشت و گفت: سرور من! دوست دارم تو و دخترم ام الفضل (ام الخیر) را با هم، در یكجا ببینم تا دیدگانم روشن شود و شادمان گردم و برای امیر مؤمنان، تعریف كنم و او نیز خرسند و شادمان شود.



[ صفحه 98]



امام جواد علیه السلام فرمود: به نزد او برو و من نیز دنبال شما می آیم، پس او عازم منزل ام الخیر گشت سپس امام علیه السلام امر كرد، استرش را آوردند و ایشان نیز در حالی كه كنیزان رو گرفته ام الفضل در مقابل حضرت ایستاده بودند داخل گردید، اما چیزی نگذشت كه با شتاب، مراجعت فرمود در حالی كه این آیه ی شریفه را تلاوت می كرد: (فلما رأینه أكبرنه) [5] «هنگامی كه چشمشان به او افتاد، او را بسیار بزرگ (و زیبا) شمردند». حضرت نشست و ام جعفر در حالیكه دامنش روی زمین می لغزید بیرون آمد و عرض كرد: سرورم! بر من احسانی فرمودید ولی با نشستن، آن را تمام نكردید؛ حضرت فرمودند: چیزی رخ داد كه با آن نشستن خوب نبود. أم جعفر گفت: سرورم! قسم به خدا هر چه روی داد، خیر است! چه چیز مشاهده فرمودید؟ و چرا ننشستید؟ آخر چه اتفاقی افتاد؟

حضرت فرمود: ای ام جعفر! اتفاقی افتاد كه باز گفتنش برای تو، روا نیست، به نزد ام الفضل باز گرد و فی ما بین خودتان، از او سؤال كن، چه اینكه او به تو خواهد گفت كه در لحظه ورود من بر وی، چه اتفاقی افتاد و البته آن، یك راز زنانه است.

ام جعفر، سخن امام را به ام الفضل رساند، ام الفضل به او گفت: ای عمه! از كجا نسبت به آن قضیه من، علم پیدا كرد؟ ام جعفر گفت: دختركم! آن قضیه چیست؟ من از آن بی خبرم و سوگند یاد كردم كه چیزی جز خیر و نیكی نیست و گمان بردم كه حضرت، كراهتی در سیمایت دیده است، ام الفضل گفت: به خدا سوگند! كراهتی نداشتم، ای عمه! البته فهمیدم چه اتفاقی افتاد، نزد وی برو و از او بپرس تا به تو بگوید، ام جعفر گفت: دختركم! حضرت فرمود: آن یك راز زنانه است.

اینجا بود كه ام الفضل گفت: چگونه زبان به نفرین پدرم نگشایم كه مرا به ساحری، شوهر داده است، ام جعفر به او گفت: دختركم! این حرف را بر زبان مران كه رأی و نظر پدرت، راجع به شوهرت و قبل از او، راجع به پدرش (امام رضا علیه السلام)، رأی و نظر تو نیست، به من بگو: چه اتفاقی افتاده است؟ ام الفضل گفت: ای عمه! به خدا سوگند! همین كه آفتاب رویش در آستانه ی در پدیدار شد، از نماز فرو مانده و عادت زنانه شدم و دست بر پیراهنم زده، آن را جمع و جور كردم، پس ام جعفر به نزد حضرت بازگشت و عرض كرد: سرورم! شما علم غیب می دانید؟



[ صفحه 99]



حضرت فرمود: نه، ام جعفر پرسید: حال ام الخیر را كه جز خدا و او، در آن لحظه هیچ كس نمی دانست، چه كسی به تو خبر داد؟ فرمود: آگاهی ما، از جانب خدای متعال است و از او دریافت خبر می كنیم.

ام جعفر پرسید: وحی بر شما فرود می آید؟

فرمود: خیر،

بار دیگر پرسید: پس چگونه دریافت خبر می كنید؟

فرمود: به گونه ای كه تو بر آن واقف نیستی و به زودی، این ماجرا را برای كسی نقل خواهی كرد و او به تو خواهد گفت: تعجب مكن كه مراتب فضل و دانش حضرت جواد علیه السلام فراتر از حد ظن و گمان توست.

ام جعفر از نزد امام جواد علیه السلام، بیرون آمد و من به او (امام علیه السلام) نزدیك شده و گفتم: شنیدم كه می فرمائید: «هنگامی كه چشمشان به او افتاد، او را بسیار بزرگ و (زیبا) شمردند»، مراد از «اكبار» و بزرگ شمردن زنانی كه حضرت یوسف را دیدند چه بود؟ حضرت فرمودند: «اكبار»، چیزی است كه عارض بر ام الفضل شده بود (راوی می گوید:) پس من دانستم كه آن حیض است. [6] .


[1] توبه: 9 \ 199.

[2] الخرائج و الحرائج 1: 377 ح 6.

[3] الثاقب في المناقب: 517 ح 445.

[4] الثاقب في المناقب: 518 ح 447.

[5] يوسف 12 \ 31.

[6] حلية الأبرار 2: 415.